♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مگر قرار نیست یک عمر زن زندگیاش باشی...؟ خب پس بلد باش دلبری کردن، قانون بیچونوچرای رابطه است بلد باش دلربایی کردن را اینکه تا دیروز دختر خانه بوده ای... و میگفتی من از این اداها بلد نیستم... خوب بود،اصلا عالی بود... دستت درد نکند که وارد بازی های دلبری نشدی... اما الان دیگر فقط دختر خانهی پدرت نیستی!👍 الان آرام و قرار دل مَردت شدهای...❤️ بلد باش دلبری را بلد نیستی؟ به نابلدی ات افتخار هممیکنی؟؟ افتخار نکن عزیزم چون عیب است اول خجالت بکش بعد برو دنبال یاد گرفتنش کمی لمّ و قلق این مَردت را یاد بگیر بگذار قلبش برای تو تندتر از بقیه آدمها بزند تو اگر نجنبی، چهار روز دیگر درگیر روزمرگی زندگی میشوی بعد تا چشم باز کنی میبینی پیر شده ای و مَردت هم هر روز بی تفاوت تر از قبل لطفا بلد باش دلبری را ☀☀☀
..♥♥.................. با صدای پیامه گوشیم به خودمم اومدم فقط به جیمین نگو من بهت گفتم ناراحت میشه
کتابی که میخوام معرفی کنم به جرات میگم یکی از قشنگ ترین رمانهایه که خوندم پر از حس خوب، پر از حس زندگی این رمان رو به همه دخترها توصیه میکنم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ فریادش تمام اتاق رو گرفت صداش پیچید و پیچید و پیچید و مثل یه سیلی محکم خورد به گونه ام متعجب نگاهش کردم. ناباور؛ خون توی رگهام منجمد شده بود فریادش همراه شد با پرت شدن گلدان بلوری که تکه تکه شد و هر تکه اش با صدا به گوشه ای افتاد صورتش قرمز بود تو...تو چیکار کردی؟ خیانت...خیانت به من؟؟ من چه اشتباهی مرتکب شده بودم؟؟ سرش رو خم کرد مرد عصبانی رو به روی من حالا سرش رو خم کرده بود و سعی داشت اشکی که داشت از چشماش می ریخت رو پس بزنه جز عاشقت بودن...جز پرستیدنت...؟؟ این جمله رو گفت و به سمتم حمله کرد پایین دامن پیراهن سفیدم رو به دست گرفتم و پریدم روی سکوی انتهای اتاق با صدای لرزان و وحشت زده به همین غروب آفتاب به بزرگی و عشقت قسم دروغه رگ گردنش بیرون زده بود دستش رو برد تا ضربه ای بهم بزنه تو خودم جمع شدم دلش سوخت شاید. برای خودش؟؟ برای تن ظریف زنی که رو به روش بود؟؟ برای عشقش؟؟ رو دو زانو افتاد شدیم نقل محافل، شدیم سرگرمی زنانی که سبزی پاک می کنن شدیم مثال مادران برای دخترانشون. اشک ریختم اشک ریختم... دستم که به سمت صورتش می رفت برای نوازش رو نیمه راه نگه داشتم جز سکوت چه داشتم بگم تو من رو نابود کردی. دوستم نداشتی؟؟ به دنبال عشق دوره نوجوانی بودی؛ چرا با من ازدواج کردی؟ چرا گذاشتی این طور دوست داشته باشم؟ دوباره عصبانی شد و از جایش پرید و فریاد زد هاااااا؟ چراااااا؟ من بی گناهم....بی گناه ها بی گناه زنی که بوی تن مرد دیگری رو میده....زنی که پشت درختهای توت ته باغ با عشق کودکیش قرار میذاره بی گناه؟؟؟ و من فقط یک جمله دارم برای تکرار و تکرار و تکرار من بی گناهم نگاهی به چشمهای خیسم میندازه چه کنم؟؟ دیگه از من کاری بر نمیاد. بزرگان شهر حکمت رو دادن و اشک می ریزه و اشک می ریزه و من...خیره در نگاه پر از غمش دست هام رو از هم باز میکنم...فریاد می زنم ای اهالی جهل ای مردمان دون و پست بنگرید به من و خوشبختی غبطه بر انگیز من بنگرید و سرم را به سمت مردی که عاشقش بودم...روزی زمانی...میچرخونم و محکم میگم مرا به صلیب بکشید اگر اینگونه این چشمان پر خشم خالی می شود مرا بسوزانید اگر قلب مرد من با خاکستر تن من آتش درونش خاموش می شود...از فریاد آخرم ته گلوم می سوزه و تمام بدنم خیس میشه از عرق از پایین صدای تشویق اومد سهیل: بچه ها عالی بودید....عالی اصلا فکرش رو هم نمی کردم نگاهی به مرد گوشه صحنه سمت چپم انداختم که لبخندی به لب داشت به سمتم اومد و نگاهم کرد ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ رمان بانوی قصه. الناز پاکپور
به نظر من یکی از بهترین دوران زندگی آدم ها دوران دانشجوییشونه مخصوصا اگه دوران دانشجویی خوابگاهی باشید که سر تا سر خاطره و یادگاری حساب میشه یه چند تا خاطره براتون میگم ان شا الله که به اندازه کافی خنده دار باشه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ روزای اولی که میاید تو خوابگاه خیلی همه با کلاسن و با هم رو در بایسی دارند *modir* *modir* ما اولین باری که رفتم خوابگاه برای دوران کاردانی بود تو شهر همدان بعد خیلی با کلاس بودیم و اینا یه بچه تهرونی داشتیم اسمش بابک بود ، خیلی لارج بود هی اسم بچه ها رو صدا میزد *dali* *dali* بعد وقتی یارو برمیگشت نگاش میکرد ، بلند میگوزید مثلن ساعت دو نصفه شب همه خوابیم یهو میدیدی میگفت شیخ شیخ میگفتم هان ؟؟ چته نصف شبی ؟؟ بعد قاااااااررررررپ میگوزید و زرت و زرت میخندید *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعده یکمی که گذشت منم هم پاش میومدم *sheikh* *sheikh* غیر من و اون یکی دیگه از بچه ها معروف بود به حمید نکبتی فامیلش حکمتی بود بسکه این بچه چرک کثیف بود بش میگفتیم حمید نکبتی بعد این کلن یه جفت جوراب بیشتر نداشت :khak: :khak: بعد اصن اینو نمیشست یعنی از کلاس که میومد انگاری بن لادن تو اتاق شمیایی ریده اینقدر بو میومد لامصب هممون شیمیایی میشدیم ، هنوز بوی جوراباش توی مخمه :khak: :khak: بعد این اوایلش اصن نمیگوزید هی این بابک اذیتش کرد *amo_barghi* *amo_barghi* هی میگفت حمید بعد گوزید هی میگفت حمید هی گوزید بعد یه شب نصفه شب دیدم این حمید بلند شد *Aya* *Aya* رفت پیش تخت بابک باستنشو گذاشت دره گوش بابک بعد میخواست بگه بابک و بعد بگوزه خودش خندش گرفته بود هم میخندید و هم گوزید بعد اینقدره خنده بش فشار اورده بود نزدیک بود برینه تو گوش بابک *vakh_vakh* *vakh_vakh* خلاصه دوران کاردانیمون تموم شد من دانشگاه در اومدم بیرجند بعد دوباره ترم اول همه با کلاس بودن و نمیشد گوزید *modir* *modir* بعد من دیدم اینطوری که فایده نداره دراز کشیدم وسط اتاق شکممو دادم بیرون بعد یکی از بچه ها داشت رد میشد *soot* *soot* گفتم سلمان سلمان یواش شکم منو فشار بده قلنج کرده تا فشار داد براش گوزیدم *amo_barghi* *amo_barghi* بعد دیگه رومون به هم باز شد ترم چهار دیگه اصن همیطوری راه میرفتی برات میگوزیدن خورد و خوراک و تغذیه ی دانشجو ها بیشتر اوقات خوب نیست :khak: :khak: ترم چهار تو اتاق کرمونی ها بودم که معروف بود به اتاق اخمخا شام رو که خورده بودیم من رو تختم دراز بودم یکمی خودمو تکون تکون دادم سه چهار بار پشت سره هم براشون گوزیدم که اول کار باعث تشویق حضار شد بعد یه حاجی گوزو هم داشتیم اونم تحت تاثیر قرار گرفت و پشت بنده من اونم چند باری گوزید بوی سگ مرده توی اتاق بلند شد یکی از هم اتاقیامون معروف بود به متی کرمونی بلند شد گفت ای بابا شورشو در اوردید دیگه رفت دره اتاقو باز کرد که هوا عوض بشه *fosh* *fosh* خودشم از اتاق رفت بیرون بعد ده بیست ثانیه دیدم استرس از قیافش داره میریزه تو این مایه گفت وای مسئول خوابگاه داره میاد مسئول خوابگاه همیشه تا میومد ، یه راست میومد تو اتاق ما :khak: :khak: همیشه و همیشه اولین جایی که میومد اتاق ما بود حالا اتاق ما بسکه گوزیده بودیم انگاری توش ابوبکر بغدادی ریده بود بعد شروع کردیم هر کسی یه کاری کردن یکی پنجره ها رو باز میکرد اون یکی اسپری میزد منم حوله ام رو گرفتمون وسط اتاق هی تکون میدادمو با حولم میرقصیدم و و حول کرده بودم و میگوزیدم *belgheis* *belgheis* بعد اینا هی چششون به منو حوله میوفتاد بیشتر خندشون میگرفت بعد تقریبا یه دقیقه بکوب تلاش میکردیم که بو از اتاق بره بیرون یهو این مسئول خوابگاه اومد تو اتاقمون من کف اتاق دیگه ولو شده بودم از خستگی بعد من چشمم خورد به قیافه این متی کرمونی وایساده بود بقل مسئول خوابگاه هی بو میکشید ببینه بو میاد یا نه ؟؟ من اصن اون صحنه رو که دیدم هموطوری که ولو شده بودم از خنده مُردم و به زور نفس میکشیدم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد هی این مسئول خوابگاه میگفت چی شده آقای پیرزاد من ریسه میرفتم از خنده بعد این اخمخای دیگه چشمشون خورده به من اونام هی میخندیدن نمیتونستن جلو خندشونو بگیرن *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد این متی کرمونی گفت هیچی گفت هیچی آقای فلانی ، یه جوک تعریف کردیم داریم به اون میخندیم بعد گفت خو جوکشو بگید همه بخندیم این متی کرمونی گفت احساس میکنم فراموش کردم چه جوکی گفتن بعد یارو دید داریم جون میدیم از خنده ی زیادی گفت باشه بابا من رفتم نفس بکشید *LoL* *LoL* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یکمی طولانی میشه ولی این خاطره رو هم گوش کنید تو مقطع لیسانس جمعه ها برامون استخر رایگان بود میرفتیم استخر *modir* *modir* بعد شلوغه شلوغ میشد من یکمی شنا بلد بودم ولی پیش بچه ها بودم وسط استخر تا شنا بشون یاد بدم بعد یه همکلاسیام اسمش مجتبی بود ما بش میگفتیم اراکیه کثیف بچه اراک بود ولی خیلی اب زیره کاه بود بود بعد من تو آب بودم اون لب استخر میخواست بپره داخل آب توی عمیق بش گفتم اراکی شنا بلدی ؟؟ *modir* *modir* گفت اره بابا برو کنار بعد پرید تو آب کتفش از جا در اومد اومد بالا گفت وای نه نه دارم غرق میشم سریع رفتم زیر بقلشو گرفتم بردمش دمه دیوار استخر به این یارو غریق نجاته گفتم اوسا بیا اینو بکش بالا کتفش در اومده بعد با دو سه تا از بچه ها درش اوردیم از توی آب بعد دیدم همه دارند نگاه به من میکنن *moteafesam* *moteafesam* هی خودمو زدم به اون راه که من باش نمیرم ولی هیشکی دیدم نمیخواد بره باش گفتم خیلی نامردید کثافتا ریدم تو استخری که من توش نباشم *fosh* *fosh* سریع لباس پوشیدم با امبولانس رفتیم بیمارستان این رفیقم مدلش اینطوری بود کتفش چند باری در اومده بوده فبرا جا انداختنش باید بیهوشش میکردن دکتری که مخصوص این کار بود نمیدونم اورتوپد بش میگن چی بش میگن نبودش گفتن باید صبر کنی تا فردا مام گفتیم خو اشکالی نداره منم پریدم یه لباس بیمارا رو کردم تو تنم و گرفتم رو تخت بقلیش خوابیدم *khab* *khab* ساعت دو و سه بود دیدم صدا ناله میاد ، همیطوری قل خوردم گفتم اراکی کم زر زر کن بزا بگیرم بکپم بعد دوباره قر خوردم اونطرف *righo_ha* *righo_ha* دفعه بعدی دوباره ناله ناله کرد محلش ندادم دمپایشو پرت کرد سمت من گفت احمق برو بگو من خیلی درد دارم دارم میمیرم گفتم باشه *montazer* *montazer* بعد رفتم پیش یه خانم پرستاره *akheish* *akheish* گفتم سلام خانم دکتر من این رفیقم کتفش در اومده خیلی درد داره یه چیزی بم بدید بش بدم بخوره بعد رفت یه دونه شیافت اورد داد به من بعد من اسم شیافت رو شنیده بودم ولی نمیدونستم چه شکلیه ،اینم نگفت که این شیافته دادش به من گفت هر وقتی درد داشت بش بزن *ieneh* *ieneh* گفتم حله ، ررفتم یه لیوان یبار مصرف پر کردم که برم شیافت رو بخوره دید دارم لیوان آب میبرم گفت شیافته ها زدنیه باید بش بزنی *eva_khake_alam* *eva_khake_alam* بعد تازه دوهزاریم افتاد که اع شیافت که میگن اینه برا اینکه ضایع نشم لیوانی که داشتم میبردمو خوردم بعد یبار دیگه پزش کردم تا وسط راه اوردم دوباره اونم خوردم که فکر کنه مدلمه عاقا چشمتون روز بد نبینه شیافته که به من داد جلدش آلمینیومی بود بعد من گفتم حتما قراره بره تو باکسنه رفیقم باید با این المینیومه بره :khak: :khak: خلاصه رفتم تو اتاق دیدم هی ناله میکنه گفتم بچرخ اونطرف ببینم چراقام خاموش بود چراغ قوه گوشیو روشن کردم گذاشتم گوشیمو تو دهنم شلوارشو کشیدم پایین نیم ساعت میخندیدم بعد میگفت چرا میخندی ؟ گفتم والا تا حالا باکسن ازین نزدیک ندیدم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد میگفت اصخر جون خودت مسخره بازی در نیار گفتم باشه عاقا من این المینیوما رو تیزش کردم لبه هاشو چوله کردم هی شروع کردم فشار دادن هی اون جیغ میکشید *help* *help* هی من زور میزدم هی اون جیغ میکشید بعد گفتم اراکی فکر کنم این شیافتش کاره اسرائیله نمیره داخل بعد گفت بده ببینم بش دادم شروع کرد فحش دادن میگفت بیشعور چرا اینقدر خری خدایا این چه عذابیه میدی بعد جلدشو کند گفت اینو بزن بعد من دوساعت به قیافه شیافت میخندیدم مثه گلوله ارپیچی بود *vakh_vakh* *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد دوباره هی زور زدم هی پرتش میکرد بیرون نمیرفت داخل بش گفتم اراکی فکر کنم امشب قرار نیست این بره داخل بیا شیافته رو بخور خودتو خلاص کن *palid* *are_are* *are_are* گفت احمق درست بزه باید نو تیزشو بزنی داخل خلاصه عاقا برعکسش کردم دیدم عههه ؟؟ ویژژژژژ رفت داخل بعد گذشت تا دم صبح دکتره اومد عملش کردن هنوز مواد بیهوشی تو مخش بود منگ بود *mahi* *mahi* همیطوری روی تخت چهارزانو نشسته بود بعد دکتره بهش گفت میتونی ازین تخت چرخ دار بپری رو تخت خودت استراحت کنی اینم گفت اره بلند شد رو تخت روان مثه شتر ازین تخت پرید رو اون تخت بعد دکترا گفت خاک بر سرت و رفت *righo_ha* *righo_ha* *righo_ha* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* خاطرات قرار داده شده تا الان ◄ والا نمیدونم تکراریه یا نه دیگه گذاشتمش ببخشید اگه تکراریه روز دانشجو مبارک
این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود بچه بودم حدود چهارده پونزده این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین منفجر میشه منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید منم مث یهو ذوق مرگ شدم خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم *amo_barghi* *amo_barghi* دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت من خودم تجریش کردم همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ *gij* *gij* نصف پشمام ریخت یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش بعدش *narahat* *narahat* دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال *narahat* *narahat* خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد *lover* *lover* گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن خیلی بازی هیجانی بود بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت :khak: :khak: یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام دشویی یکم اونورتر بود من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود هی زدم به در کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک *help* *help* بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم :khak: :khak: رفتم همه یارا رو آزاد کردم *modir* *modir* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود عروسی بودیم بابای منم وانت داره بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم بقیه هم برام بوق میزدند منم قرررررررررر قرررررررررر آهاااا ما شا الله بعد من پشتم به مسیر حرکت بود اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین تو نگو دست انداز بود منو ول کردند رفتن *narahat* *narahat* شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
مغــــــــــــرور باش!!! ســـــــــــرد باش!!! بی حوصـــــــــله باش!!! حتی گاهی تـــــــــلخ باش!!! ولـــــــــــــــی... بــــــــــــــــاش!!! منکه راضیـــــــــــــم :-| :)))))
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم